عخشولی ما
خب من اومدم همسری من خیلی خوب میبینم که برای راحتی من چه کارهایی که نمیکنی ...چه زحمتهایی که نمیکشی.... یاد اون لحظه هایی افتادم که فرسخ ها از هم دور بودیم چقد واسه رفتن زیر سقف و آشیانه خودمون بی تابی میکردیم ... چه دقیقه هایی که باهم حرف میزدیم حتی به ساعت هم میرسید و اون لحظه دلمون میخواست کنار هم باشیم و فقط کنار هم ... یاد اون لحظه ای افتادم وقتی میرسیدی شهرمون فوری میومدی پیشم و بیشتر کنارمن بودی تا خونواده خودت. حتی اون لحظه ای که زیر بارون اومدم استقبالت رو فراموش نمیکنم .بهترین لحظه ی دیدارمون بود.یاد لحظه هایی که با تموم شوق باهام حرف میزدنی و من با دل وجان گوش میدم ... یاد لحظه هایی که میخواستی دوباره برگردی ش...
نویسنده :
مامانـ
16:36